مادرانه – قسمت هشتم

رها مشتاق شده بود. به اینترنت رفت و شروع به سرچ کرد. اطلاعات مختلفی اومد. هر چی بیشتر می خوند بیشتر علاقمند می شد. انگار وارد سرزمین عجایب شده بود و از لحظه لحظه اش لذت می برد. انگار هر چیز که می خواست و آرزوش رو داشت در اون نوشته ها بود. پاهاش گز گز می کرد. یاد یکی از فیلم های سیو شده علی افتاد
علی رو صدا کرد
برو زیر میز دراز بکش…. صورتت زیر پاهام باشه… زودباش –
علی بدون معطلی خودش رو به زیر پاهای مادرش رسوند و زیر میز دراز کشید.پاهای رها دو طرف صورت علی بود. اسلیپرهای مشکی تو پاهای مادرش خودنمایی می کرد. علی نمی دونست باید چی کار کنه. پاهای مادرش رو بلند کنه و رو صورتش بگذاره یا منتظر دستورش بمونه. بعد چند ثانیه خود رها پاهاش رو بلند کرد و روی سینه علی گذاشت. اسلیپر ها رو روی سینه علی از پاش درآورد و به آرومی کف پاهاش رو به طرف صورت علی آورد
این لحظات برای علی طلایی بود. هیچ وقت فکر نمی کرد یه روزی بتونه کف پای مادرش رو لمس کنه. چند بار وقتی اون تو خواب بود وسوسه شده بود بره و کف پای مادرش رو ببوسه ولی هر دفعه ترس مانعش می شد ولی این بار اوضاع خیلی فرق می کرد. رها متوجه لرزش بدن علی زیر پاهای خودش شد. از اینکه انقدر پسرش رو تحت کنترل خودش درآورده به شدت هیجان زده شده بود. از طرفی استیصال علی براش خیلی مضحک و خنده دار بود. در حالیکه به صندلی تکیه داده بود به آرومی جفت پاهاش رو روی صورت علی گذاشت. نفس های گرم علی کف پاش رو غلغلک می داد. یه حس عجیبی تو وجودش حلول کرده بود. اینکه صورت یه انسان دیگه الان زیر پاشه، فوق العاده بود. صورت علی نرم و گرم بود. رها حس جدیدی رو داشت تجربه می کرد. صداش رو بلند کرد و با غرور خاصی گفت
اون زیر بیکار نمون. ببوس –
علی با لذت شروع به بوسیدن کف پای مادرش کرد. باورش نمی شد که این لحظه ها واقعی باشند. لب هاش رو محکم به کف پای رها می چسبوند و با ولع می بوسید. رها با آرامش مشغول خوردن خواندن شد و از وضعیت فعلی هم کاملاً راضی به نظر می رسید. در حالیکه با کف پا ، با لب های علی بازی می کرد، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
می تونی کف پاهام رو لیس بزنی برده. شروع کن. زود باش –
پنجره آرزوهای علی یکی یکی داشت به حقیقت باز می شد. زبونش رو بیرون آورد و به کف پای مادرش کشید. رها تازه حمام رفته بود و پاهاش کاملا تمیز بود. بوی صابون معطری رو می داد که همیشه استفاده می کرد. از نظر علی کف پای مادرش مثل پوست صورت لطیف و نرم بود. تند و تند لیس مس زد انگار که داره خوش مزه ترین بستنی دنیا رو می خوره. و رها هر از چند گاهی پاش رو جابه جا می کرد تا علی بتونه همه جاش رو خوب بلیسه
متنی که می خوند تموم شده بود ولی رها همچنان پشت میز با چشمان بسته نشسته بود. این حس دیگه واقعا عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی کرد لیسیده شدن پاش انقدر فوق العاده باشه. انگار علی داشت با زبونش پاهاش رو ماساژ میداد. گرمای زبونش چقدر لذت بخش بود. انگار علی نمی خواست متوقفش کنه. رها مونده بود. این پسر تا کجا می خواد پیش بره؟ چرا خسته نمی شه. با خودش صادق بود. انگار خودش هم کم کم داشت لذت می برد. می تونست ساعت ها بشینه و از لیسیده شده پاهاش لذت ببره اما ترجیح داد متوقفش کنه. مردد بود. پاهاش رو از رو صورت علی برداشت
کافیه، دمپایی هام رو پام کن –
علی اسلیپرهای مشکی رو از روی سینه اش برداشت و با احترام هر کدوم رو تو پاهای ظریف مادرش کرد. رها در حالیکه از صندلی بلند میشد گفت
میز شام رو جمع کن و ظرف ها رو هم بشور. وظایفت رو که انجام دادی. چراغ ها رو خاموش می کنی و در ورودی رو هم قفل می کنی. بعد میای تو اتاق من. 20 دقیقه بیشتر وقت نداری پس عجله کن
رها وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست. لباس خواب همیشگی رو تنش نکرد و به جاش یه شلوارک و تاپ صورتی پوشید. رفت پشت میز آرایش تا صورتش رو تمیز کنه. وقتی تو آینه به خودش نگاه کرد جنگ درونش شروع شد. از طرفی محبت مادرانه سرزنشش می کرد که این چه رفتاریه داره با پسرش می کنه. از طرف دیگه به خودش حق می داد تا به این بازی ادامه بده و تمایلات عجیب پسرش رو بیشتر کشف کنه. شاید با کشف اون ها راهی برای درمانش پیدا می کرد.. علی پسر اون بود. می شناختش. اگر پا به پاش بازی نمی کرد ممکن بود اون به امثال میسترس شیما پناه می برد و معلوم نبود چه اتفاقاتی براش می افتاد. شاید بهتر بود علی رو پیش روان شناس می برد. ولی علی حاضر می شد بره؟ اون فقط یه پسربچه است که درگیر بلوغ زودرس شده و فکر می کنه از این چیزهای نامتعارف لذت می بره. ولی اگر خود رها علی رو کنترل می کرد شاید می تونست راه حلش رو خودش پیدا کنه. رها مصمم تر شده بود که این بازی رو ادامه بده. حتی جدی تر از قبل
(تق تق تق)
بیا تو برده –
دستوراتتون انجام شد ارباب. چراغ ها رو خاموش کردم. درم قفل کردم سرورم –
خوبه… باید یاد بگیری اتاقت رو اونجوری بهم نریزی و بری. با این وضعیت جدید باید بیشتر مراقب رفتارت باشی. امروز کاریت نداشتم اما دفعه بعدی تنبیه می شی و تنبیه های بعدی خیلی سنگیتر از اینهاست
چشم ارباب. اطاعت میشه –
می تونی بخوابی –
علی چشمی گفت و اومد که اتاق مامانش رو ترک کنه
کجا؟ –
می رم بخوابم ارباب. شما خودتون دستور دادید –
دستور دادم بخوابی اما اجازه مرخص شدن بهت ندادم. حالا که برده منی هر جایی که من بگم باید بخوابی. امشب اینجا می خوابی. رو زمین پای تخت من
رها بالش کوچیکی که برای رفع خستگی معمولا زیر پاش می گذاشت رو برداشت و جلوی پای علی انداخت
یه ملافه هم از رو تخت بردار و برو سر جات دراز بکش. امیدوارم خوب بخوابی چون فردا روز سختی در پیش داری –
علی رو زمین دراز کشید. یه قالی کوچیک تنها چیزی بود که بین اون و سرامیک کف اتاق بود. خودش رو جمع کرد تا همه بدنش رو قالی باشه. رها آماده خواب شده بود
چراغ خاموش شد. علی به شدت احساس حقارت می کرد. روی زمین و پایین تخت مادرش خوابیده بود این حس حقارت به شدت علی رو تحریک کرده بود. خوشحال بود که اتاق تاریکه و مادرش متوجه برجستگی جلوی شلوارش نشده. شب طولانی در پیش بود و علی سعی داشت بخوابه
رها اما بیدار بود و به خودش و به اوضاعی که براش پیش اومده بود فکر می کرد

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

Leave a comment