مادرانه – قسمت هفتم

  بیست و سه سال پیش، تابستان 1359

رها همیشه از ویلای شمال خوشش میومد. اصلا آب و هوای شمال رو دوست داشت. هر وقت پدر و مادرش پیشنهاد رامسر می دادند ممکن نبود قبول نکنه. پدر رها یه بازاری خوش نام بود و اوضاع مالی خوبی داشت. این ویلا رو هم چندین سال پیش از شریکش خریده بود. ویلای بزرگی بود با یه باغ سبز که رها عاشقش بود. ماشین پشت در بزرگ ویلا توقف کرد. پدر رها چند بار بوق زد. بعد در حالیکه غر غر می کرد گفت
این مش رحیم هم دیگه پیر شده. تا بخواد از جاش تکون بخوره و بیاد در رو باز کنه شب شده –
خوب چرا یه سرایدار دیگه استخدام نمی کنی؟ –
مادر رها زنی بود از یه خانواده اصیل. تحصیل کرده و بسیار مبادی آداب. از نظر اون هر کسی تو زندگی وظیفه و جایگاهی داشت که باید بر طبق اون حرکت می کرد. به همین دلیل رها اصلا تعجب نکرد از این که مادرش به همین راحتی از اخراج مش رحیم حرف می زد. افسانه خانم خانمی بود لاغر اندام و سفیدرو که از زیبایی خودش به خوبی مطلع بود
رها که دلش برای مش رحیم می سوخت گفت
نمیشه که … این بنده خدا غیر از این جا جایی رو نداره. تازه احمد آقا ، پسرش هم هست. اون می تونه کمکش کنه –
افسانه در حالیکه عینکش رو تمیز می کرد گفت
شما نمی خواد تو این کارها دخالت کنی. بعدشم لازم نکرده به احمد بگی آقا. نا سلامتی اون نوکر ماست –
خوب شما خودت گفتی باید به بزرگتر احترام بگذاری –
بله گفتم. ولی کسایی که تو طبقه اجتماعی ما باشند. نه احمد که نوکر ماست. تو 16 سالته. دیگه وقتشه این ها رو یاد بگیری
در ویلا باز شد و مش رحیم دوان دوان و عرق ریزان خودش رو به ماشین رسوند. بعد از سلام احوال پرسی گرم با پدرش در ویلا رو باز کرد و ماشین به داخل ویلا وارد شد. رها می دونست که پدرش با این رفتار مادرش مخالفه. اون همیشه با مش رحیم و خانوادش گرم و صمیمی برخورد می کرد. ولی رها هیچ وقت ندیده بود که با افسانه سر این موضوع مخالفت یا جر و بحث کنه. شایدم جلوی رها این کار رو انجام نمی داد
ماشین جلوی دم در ویلا واستاد. پدر رها پیاده شد و شروع کرد به کش و قوس دادن بدنش. این چند ساعت رانندگی بدنش رو کوفته کرده بود. رها احمد رو دید که دست بسته و سر پایین به طرف ماشین می یومد. افسانه به طرف رها برگشت و گفت. به احمد دستور بده چمدون ها رو بیاره داخل. طوری که بفهمه تو اربابشی نه یه دختر کوچولو
احمد – پسر مش رحیم – یه مرد 30 ساله بود که با زن و بچه ش تو یکی از اتاق های سرایداری ته باغ زندگی می کرد. تو این چند سال خیلی به رها محبت می کرد. براش با چوب، چیزهای قشنگی درست می کرد. کلاً مرد ساده و مهربونی بود
احمد در رو برای افسانه باز کرد به سلام کرد. افسانه جواب کوتاهی داد و به طرف ویلا حرکت کرد. احمد بلافاصله در رو برای رها باز کرد و گفت
سلام رها خانم خوش اومدید –
رها با سردی نگاهی به احمد انداخت و گفت
سلام. چمدون ها رو سریع بیار تو خونه. معطل نکن. زود باش –
احمد با تعجب رها رو نگاه می کرد. سرجاش خشکش زده بود. اون به این رفتارها عادت داشت ولی رها خیلی از اون کوچکتر بود. انتظار نداشت این جوری باهاش برخورد کنه. برای همین خیلی خجالت کشیده بود
نشنیدی چی گفتم؟ تکون بخور. چمدون ها رو بیار تو خونه –
رها نگاهی به احمد که دست و پاش رو گم کرده بود انداخت و خنده اش گرفت. حس بدی نبود. احساس می کرد بزرگ و مثل خانم ها شده. عصر عذاب وجدان به سراغش اومده بود. از طرفی از نقش جدیدش لذت برده بود. و از طرفی نگران بود. به بهانه رفتن به کنار دریا احمد رو با خودش به کنار دریا برد. احمد سریع آمد. کنار دریا روی سنگی نشست. تلاش کرد سیخ و درست بشینه. همون طرز نشستنی که مادر آموزش می داد. پشت صاف. یک لبخند ملایم. و یک پا روی پای دیگه قرار می گرفت. شروع به دستور دادن به احمد کرد
بستنی می خوام. بستنی بیار –
چشم خانم –
اون صدف به نظرم خوشگله. برام بیارش –
چشم خانم –
اه، به درد نخوره،(صدف را به سمت دریا پرت کرد) اون یکی صدف رو بیار. اون یکی صدف رو می خوام –
چشم خانم –
احمد به نفس نفس افتاده بود. کمی قرمز شده بود اما نه نمی گفت. و لبخند می زد
بیا کنار ساحل راه بریم –
کمی که راه رفتند پای رها پیچ خورد. کفش پاشنه بلندی پوشیده بود که برای پیاده روی چندان مناسب نبود. شن های نرم ساحل هم کار را سخت تر می کرد. درد در تمام بدنش پیچید. لنگان لنگان به سمت سنگی رفت. احمد دستش را گرفته بود. مشخص بود نگران شده. روی سنگ نشست. احمد کفشش را درآورد. و آرام شروع به ماساژ دادن پایش کرد. حس خوبی بود. احمد با صدای مهربانی از او پرسید پات درد می کنه؟ چشمان رها پر از اشک بود اما ماساژ کمی درد را کاهش داده بود. احمد به رها نگاه کرد. می خوای کاری کنم دردش کامل خوب شه؟ رها با کنجکاوی نگاهش کرد
آره –
احمد خم شد و قوزک پای رها را بوسید. رها تعجب کرد. به شدت لذت برده بود. احمد با بدجنسی به بالا نگاه کرد
خوب شد؟ –
رها خندید
مگه من بچه ام که با این بوس ها گول بخورم؟ –
خب پس من از امروز تا هر وقت پاتون خوب شه هر روز می بوسمش. قبوله؟ –
رها خندید. قبوله
بعد احمد پیشنهاد داد که تا خانه او را کول کند. و رها پذیرفته بود
به بدن داغ و مردانه احمد فکر می کرد. و آرامشی که در آن پشت داشت. آرام سرش را در بدن احمد فرو برد
از دستم ناراحتی؟ –
معلومه که نه خانم جوان –
ولی من تو رو خیلی اذیت کردم –
ولی من شما رو دوست دارم و به نظرم خیلی مهربونید. من از کاراتون ناراحت نشدم –
و رها حس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. و لذت می برد. چقدر احمد را دوست داشت
امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
رها نگاهی به ساعتش انداخت. الان نیم ساعتی بود که علی زیر پاهاش بود. پاهاش رو از پشت علی بلند کرد
پاشو برو تو آشپزخونه. همبرگر می خورم با سالاد کاهو و آب معدنی. سفره شام تا نیم ساعت دیگه باید پهن باشه –
علی از جا بلند شد. علاقه زیادی که به آشپزی داشت و هنری که در غیاب مامانش هر از چند گاهی به خرج می داد باعث شده بود هیچ نگرانی بابت پخت و پز نداشته باشه. همه چیز رو بلد بود و سرخ کردن همبرگر هم کار سختی نبود. شروع به کار کرد. همبرگر ها رو از فریزر درآورد و گذاشت تو ماکروفر تا یخش آب بشه. بعد رفت سراغ کاهو و گوجه فرنگی تا سالاد مورد علاقه رها رو درست کنه. تو دلش قند آب می کردند. می خواست تا اونجا که ممکنه از این بازی لذت ببره
رها لپ تاپش رو برداشته بود و داشت نگاهی به فایل های سیو شده علی می نداخت. با خودش فکر می کرد که بعضی از این فانتزی ها چندان هم چندش آور و نفرت انگیز نیستند. کم کم داشت متوجه می شد که چندان هم این دنیا برای اون غیر دوست داشتنی نیست. البته نسبت به چند ساعت پیش. بی اختیار خندید. نگاهی به پسرش انداخت که داشت سفره رو می چید و یواشکی از زیر چشم اون رو نگاه می کرد
سرت به کارت باشه برده! 10 دقیقه دیگه میز باید حاضر باشه –
علی میز رو شام رو آماده کرده بود. رو به مادرش کرد و گفت
شام حاضره ارباب لطفا تشریف بیارید –
رها لپ تاب رو کنار گذاشت و به طرف میز اومد. علی رو دید که صندلی رو براش عقب نگه داشته که بشینه. با خودش گفت ( این وروجک یه طوری رفتار می کنه انگار یه عمری برای نوکری تعلیم دیده) بدون اینکه خودش رو از تک و تا بندازه با غرور روی صندلیش نشست. روی میز دو تا بشقاب بود تو هر کدوم یه همبرگر بزرگ و مقداری گوجه فرنگی و خیار شور خرد شده. نون باگت اسلایس شده و سالاد کاهو مورد علاقه ش هم تو یه کاسه بزرگ آماده بود. بطری آب معدنی به همراه لیوان کنار هر بشقاب و سس کچاپ مورد علاقش. مثل اینکه همه چی رو به راه بود. رها لبخندی زد و گفت
خوبه… کارت رو خوب انجام دادی –
علی از تعریف مامانش خوشحال شد. و رفت طرف صندلی که سر جاش بشینه که با نگاه متعجب رها رو به رو شد

اینکه از کارت تعریف کردم به این معنا نیست که بخوام با نوکرم سر یه میز غذا بخورم. ضمن اینکه یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که غذا بخوری. تو وقتی غذا می خوری که من بگم و چیزی رو می خوری که من مشخص کنم. مفهومه برده؟
علی جا خورده بود. انتظار این جاش رو دیگه نداشت. خیلی گرسنه بود و همبرگر با سس کچاپ هم خیلی دوست داشت. همون جور بلا تکلیف کنار میز واستاده بود. رها در حالیکه مشغول غذا خوردن بود. نیم نگاهی هم به پسرش داشت. نگاه علی معذبش کرده بود و نمی گذاشت راحت غذا بخوره. به فکرش رسید علی رو بفرسته تو آشپزخونه تا اونجا غذاش رو بخوره اما نباید از خودش ضعف نشون می داد. علی باید صبر می کرد. باید تمام مدت غذا خوردن به او خدمت می کرد.
شروع به دستور دادن کرد. آب رو بیار. این غذا چرا کم نمک شده؟
غذاش تمام شد
ظرف ها رو می شوری. بعد می ری تو آشپزخونه و غذات رو اونجا می خوری –
چشم ارباب –

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

Leave a comment