مادرانه – قسمت سوم

پنجاه و دو روز پیش، جمعه 10 خرداد 1392

رها مشغول گرد گیری بود و داشت به این فکر می کرد که این همه گرد و خاک از کجا میاد که مدام باید از این سر به اون سر خونه رو دستمال بکشه. صدای جارو برقی قطع شد و معلوم بود که علی کارش رو تموم کرده

علی: مامان! اتاقم رو جارو کردم حالا چی کار کنم؟

رها: دستت درد نکنه عزیزم خسته نباشی… بسه دیگه بشین استراحت کن. خودم بقیش رو انجام می دم

نه خسته نیستم. برم آشپزخونه رو مرتب کنم؟ –

نه عزیزم. کار تو نیست. یکم استراحت کن. خودم به موقش بهت می گم چی کار کنی. من تو رو نداشتم باید چی کار می کردم؟ –

رها با خستگی لبخند زد. اگرچه علی کمک حالش بود. ولی همیشه کار خونه بیشتر از اونی بود که کارهای کوچیک علی بتونه کمک خاصی باشه. در واقع رها دلش نمی یومد از علی کار بکشه. اون فقط یه پسربچه بود که دوست داشت به مامانش کمک کنه. اگرچه جثه بزرگی داشت ولی به هرحال فقط 14 سالش بود. اگه اصرار های عجیب و پشت سر هم علی نبود همین کارهای کوچیک رو هم ازش نمی خواست. سعید هفته پیش برای یه دوره آموزشی رفته بود آلمان و تا آخر تابستون هم بر نمی گشت. اگرچه زمانی هم که خونه بود چندان کمکی نمی کرد. آخه اعتقاد داشت کار خونه مال زنه. حرفی که به شدت رها رو عصبانی می کرد. رها خوشحال بود که علی ازاین نظر مثل پدرش نیست

مامان! میشه من یه سوالی از شما بپرسم؟

رها بدون اینکه سرش رو بلند بکنه گفت:

بگو پسرم –

شما … شما … دوست داشتید یه کسی رو داشتید که براتون کار می کرد؟ مثل… مثل یه خدمتکار –

معلومه که دوست داشتم. کیه که دوست نداشته باشه؟ –

حالا بیشتر از یه خدمتکار چی؟ –

یعنی چی بیشتر از یه خدمتکار؟ –

یعنی… مثل زمان های قدیم که بودا… آدما تو خونشون نوکر و کلفت داشتند. دوست داشتید یه نوکر داشتید؟ یا یه برده که هرچی بگید باید اطاعت می کرد؟ –

رها سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به علی انداخت که صورتش قرمز شده بود و داشت با انگشتاش بازی می کرد. هر وقت این کار رو می کرد معلوم بود می خواد حرفی رو بزنه که گفتنش براش راحت نیست

خوب من تا حالا نوکر نداشتم که بدونم چه جوریه ولی خوب دیگه دوره اون کارها گذشته و الان همه آدمها با هم برابرند. درست نیست کسی برده و نوکر کسی دیگه ای باشه. خدمتکار ها هم باید  احترامشون حفظ بشه

ولی خوب اگه یکی خودش دوست داشته بشه بردگی کنه برای شما چی؟ اصلا خودش دوست داشته باشه شما مثل یه برده باهاش رفتار کنید و هیچ احترامی هم بهش نگذارید چی؟

رها در حالی که داشت سمت آشپزخونه می رفت با خنده گفت

اون موقع می گم باید به یه روان پزشک خودش رو معرفی کنه –

حالا این سوالها برای چیه؟ کسی اومده سراغت و گفته می خواد برده من بشه؟

نه نه نه… همین جوری… آخه شما خیلی کار می کنید. گفتم چقدر خوب بود یه برده داشتید که همه کارهاتون رو می کرد و شما فقط بهش امر و نهی می کردید –

که شما هم اونجوری همین یه ذره کار رو نمی کردید و از زیرش در می رفتید –

من ؟ ….من … شاید منم به بردتون کمک کردم –

آها پس اونجوری تو هم میشدی نوکر من  –

هر دوتا خندیدند ولی خنده علی از ته دل و خوشحالی بود مثل وقتایی که چیزی رو به دست آورده باشه چشماش برق می زد. رها متوجه این قضیه شد ولی خیلی بهش اهمیت نداد… پسربچه اند دیگه

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

Leave a comment