مادرانه – قسمت چهارم

امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
صدای زنگ تلفن رها رو به خودش آورد. آتوسا بود. همسایه طبقه بالا. زنی که به دلیلی هم سن و سال بودن با رها، از زمانی که به این خونه اومده بودند خیلی باهاش صمیمی شده بود و الان دیگه مثل دو تا خواهر بودند. برخلاف همیشه که از صحبت با آتوسا استقبال می کرد، اینبار اصلا حوصله ش رو نداشت. قضیه علی انقدر فکرش رو به هم ریخته بود که نمی تونست روی چیزی غیر از اون فکرش رو متمرکز کنه. از آتوسا عذرخواهی کرد، گفت کار مهمی داره و خودش بهش زنگ می زنه
تلفن رو که گذاشت، دوباره رفت سراغ داستان های مورد علاقه علی. داستان ها پر بود از پسربچه هایی که به بردگی خانم های خانواده در می یومدند. بردگی برای خواهر، خاله، عمه و بیشتر از همه برای مادر! موضوع مورد علاقه علی این بود؟ اون دوست داشت برده مادرش بشه؟
سرش درد گرفته بود. علی پسر باهوشی بود. تو مدرسه شاگرد اول بود. فوتبال خوب بازی می کرد و زبان انگلیسی رو به خوبی صحبت می کرد. و با این وجود آرزوی اون بردگی و نوکری اون بود؟ آخه چرا؟
رها نمی دونست باید چی کار کنه؟ باید با سعید صحبت می کرد. اما نمی تونست. اصلا می خواست بهش چی بگه؟ فلش مموریش رو آورد و تمام اطلاعات فولدر آرزوهای علی رو به اون منتقل کرد. باید با خودش خلوت می کرد تا به یه نتیجه برسه. تا بفهمه چه رفتاری رو باید با این اتفاق جدیدی که تو زندگیشون افتاده، بکنه
آخرین فایل نوشتاری آرزوهای پسرش رو باز کرد. حدس می زد یه داستان دیگه باشه. ولی نبود. متن یه گفتگوی اینترنتی بود بین علی و یه میسترس پولی ایرانی که معلوم بود شغل پر درآمدی رو برای خودش پیدا کرده. شاید علی فکرش رو هم نمی کرد که ذخیره کردن همین فایل گفتگوی اینترنتی بتونه زندگیش رو تغییر بده. و شاید رها هم فکر نمی کرد که بعد از باز کردن متن این گفتگو تمام فکر های قبلی مثل رفتن پیش روان شناس و صحبت با سعید و … رو کنار بگذاره و یه تصمیم جدید بگیره

سه روز پیش، شنبه، 29 تیرماه

ساعت 9:45 شب بود و علی به شدت اضطراب داشت. قرار بود امشب با میسترس شیما چت کنه. بعد از کلی التماس و پیغام گذاشتن تو صفحه فیسبوک، شیما قبول کرده بود که با علی در قبال دریافت 70 هزار تومن پول که علی همون صبح کارت به کارت کرده بود چت کنه. راس ساعت 10 امشب. این اولین باری بود که قرار بود علی با یه میسترس صحبت کنه حتی به شکل اینترنتی. امیدوار بود بتونه صدای میسترس رو هم بشنوه یا شایدم چهره ایشون رو هم ببینه. رها داشت سریال مورد علاقه اش رو می دید و علی می دونست که مامانش حداقل تا ساعت 11 کاری بهش نداره ولی برای اطمینان در اتاق رو قفل کرده بود
علی به آرزوهاش فکر می کرد. به اینکه خداکنه میسترس شیما مثل مامانش زیبا و مغرور باشه و به فانتزی های متنوعی که همیشه تو ذهنش داشت. ساعت از 10 هم گذشته بود ولی هنوز خبری از شیما نبود تا اینکه بالاخره یه پیغام رو صفحه یاهو مسنجر بالا اومد
وب کم بده توله سگ –
علی ذوق زده از جا پرید. دستاش از شدت ذوق می لرزید
سلام ارباب –
گفتم وب بده توله سگ و یادت نره که لخت باشی –
ببخشید ارباب. چشم الان –
علی لخت شد. قلبش تند تند می زد. نمی دونست به دلیل خجالت لخت شدنه یا هیجان صحبت با میسترس. دکمه ارسال تصویر وبکم رو زد و منتظر شد
تو که واقعا یه توله سگی… چند سالته بچه؟ –
18 سال خانم –
دروغ نگو کره خر. راست بگو چند سالته وگرنه همین الان ایگنورت می کنم –
نه خانم غلط کردم 14 سالمه –
تو که خیلی بچه ای… از این چیزها چی می دونی آخه؟ خاک تو سر پدر مادرت با این بچه تربیت کردنشون –
تو رو خدا خانم درسته بچه ام ولی قول می دم برده خوبی براتون بشم –
آخه تو به چه درد من می خوری؟ حالا ویست رو باز کن شروع کن یه ذره واق واق کن ببینم –
علی شروع کرد به پارس کردن. سعی کرد اونقدر بلند نباشه که مامانش متوجه بشه و از طرفی میسترس رو هم راضی نگه داره
بسه دیگه. خاک تو سرت که بلد نیستی حتی پارس کنی. زود باش جلوم سجده کن سگ کوچولو! فکر کن پام جلوت رو زمینه. زمین رو لیس بزن. زود باش. راستی وبکم رو طوری تنظیم کن تا ببینم –
علی از خود بی خود شده بود. واقعا داشت لذت می برد. روی زمین سجده کرد و شروع کرد به لیس زدن سرامیک کف اتاق. براش مهم نبود تمیزه یا نه فقط می خواست میسترس راضی باشه. صدای بینگ مسنجر علی رو دوباره برگردوند پشت صفحه کلید
بسه دیگه. باید برم. وقت اضافه برای بچه بازی ندارم –
ولی ارباب. من که هنوز کاری نکردم. هنوز خیلی زوده –
ببین بچه جون. من از برده هام منفعت مالی می برم. اگه می دونستم تو انقدر بچه ای حتی جوابت رو هم نمی دادم. تو هیچ منفعتی برای من نداری –
من می تونم تو خونه تون کار کنم. مثل یه نوکر براتون کار می کنم. هر کاری باشه –
آخه بچه جون مگه می خوام مهد کودک باز کنم تو رو بیارم خونم. تازه تو مگه جون کارگری و نوکری داری؟ –
آره به خدا. من کلی واسه مامانم کار می کنم –
خوب پس برو برده مامانت شو. بی دردسر –
من که از خدامه برده مامانم بشم. برام مثل یه رویاست. ولی نمی تونم این قضیه رو به مامانم بگم. نمی تونم-
کاری نداری؟ –
نه میسترس تو رو خدا. هر کاری بگید می کنم. هر کاری. پولم هر چی بخواید می دم. فقط یه بار بیام زیر پای شما –
پول می دی؟ پول تو جیبیت چقدره بچه جون؟ من واسه هر بار ریل 500 هزار تومن می گیرم. می تونی بدی؟ –
بله. می دم. من یه مقداری پس انداز دارم. خیلی وقته دارم پول جمع می کنم. می تونم 500 تومن بدم –
باشه. فعلا کار دارم باید برم. شاید بتونم جور کنم همین پنج شنبه شب بیای زیر پام. پول رو آماده کن. تا فردا شب به همون کارتی که قبلا گفتم واریز می کنی. اول پول رو میریزی بعد که دیدم راست می گی میگذارم بیای. فهمیدی توله سگ؟ بعدشم من ممکنه هر کاری باهات بکنم. هرکاری که دلم بخواد. پس خودت رو آماده کن. ضمناً مواظب باش که من همه فیلم وبکم رو سیو کردم. پس مواظب باش نخوای واسه من دردسر درست کنی
بله سرورم. چشم حتماً –
سجده کن می خوام برم –
علی دوباره به خاک افتاد ولی هرچی صبر کرد دیگه صدایی نیومد. میسترس شیما رفته بود

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

Leave a comment