مادرانه – قسمت پنجم

امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
رها واقعا از این همه ساده لوحی پسرش عصبانی بود. از یه طرف پس اندازی که با این همه زحمت جمع کرده بود رو برای یه آدمی که اصلا معلوم نبود کیه خرج کرده. از طرفی باعث شده یه فیلم از اندام لختش دست اون آدم باشه که معلوم نیست چه استفاده هایی ازش بتونه بکنه. اما چیزی که بیشتر از هر چیزی رها رو نگران کرده بود این بود که با این رویه ای که علی دنبال می کرد معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارش باشه. تصور اینکه علی به خونه کسی بره که اصلا معلوم نیست کیه و چه اتفاق های ناگواری می تونه برای علی تو اون خونه بیفته تنش رو می لرزوند
اگه علی واقعا انقدر دوست داشت نوکری کنه که پول و حتی جونش رو به خطر بندازه، رها حاضر بود، این بازی رو شروع کنه. حداقل می تونست علی رو کنترل کنه و ازش محافظت کنه تا کم کم بیشتر از این داستان سر در بیاره
صدای زنگ ساعت دیواری، رها رو به خودش آورد، ای وای ساعت نزدیک 7 شب بود و علی ممکن بود هر لحظه برگرده. باید به خودش مسلط می شد. از اتاق علی بیرون اومد و مستقیم رفت حمام تا با یه دوش آب سرد خودش رو آروم کنه

علی خسته و عرق کرده در حالیکه تشنگی واقعا اذیتش می کرد وارد خونه شد. خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز یه نگاهی به دور و ور انداخت. کیسه های خرید نشون می داد که مامانش اومده خونه. رفت سراغ یخچال و یه بطری آب پرتقال برداشت و شروع کرد به سرکشیدن
چند دفعه گفتم خوشم نمی یاد با بطری می خوری. مگه لیوان نیست؟ –
سلام مامان –
سلام –
ببخشید حواسم نبود –
رها خانم لباساش رو عوض کرده بود. یه تی شرت آستین حلقه ای صورتی با یه شلوار گشاد خنک سفید. مثل همیشه یه آرایش ملایم در حالیکه موهای خرمایی رنگش رو از عقب بسته بود. چشمای علی زودی پاهای مامانش رو دنبال کرد. اسلیپرهای مشکی، سفیدی پاهای مادرش رو بیشتر از همیشه نشون می داد
بازم بدون اجازه رفتی فوتبال؟ نمی گی من دست تنها با این همه خرید باید چی کار کنم؟ تازه الان بر می گردی؟ –
ببخشید. نمیدونستم انقدر دیر میشه اصلا حواسم به ساعت نبود –
اشکالی نداره. حالا تنبیه می شی تا یاد بگیری برای کارهات اجازه بگیری و حواستم به ساعت باشه –
علی نگران شد. تنبیه های مادرش معمولاً محرومیت از بازی و موبایل و تلوزیون بود. بعضی وقت ها هم باید تو اتاقش انقدر می موند تا اجازه بدند بیاد بیرون در حالی که اجازه کار با کامپیوتر رو هم نداشت
چه تنبیهی مامان؟ –
امروز باید حسابی کار کنی. برو تو آشپزخونه و خریدها رو مرتب کن. میوه ها رو هم بشور. وقتی تموم شد، کف آشپزخونه رو هم طی بکش –
علی ناباورانه به مامانش نگاه می کرد. یاورش نمی شد که اینجوری بخواد تنبیهش کنه. لحن دستوری و سرد مامانش خیلی هیجان زدش کرده بود
چشم مامان. هر چی شما بگید –
رها روی کاناپه جلوی تلوزیون نشست و شروع کرد به کانال عوض کردن. از طرفی نگاهش به علی بود که چطور بدون اینکه حتی لباسش رو عوض کنه شروع کرده بود به انجام وظایفی که بهش داده بود. اوضاع چندان هم بد نبود. اینکه راحت یه گوشه لم بدی و کارهات رو شخص دیگه ای انجام بده. احساس عذاب وجدان یه مقداری رها رو اذیت می کرد. به هر حال اون بچه پسرش بود ولی وقتی به اشتباهات و حماقت های علی فکر می کرد و علاقه شدیدی که می تونست آینده بچه اش رو به خطر بندازه، به خودش مسلط می شد. رها تصمیمش رو گرفت، حالا که تونسته بود با خودش کنار بیاد، وقتش یود که قدم آخر رو برداره
علی! تموم نشد؟ –
چرا مامان دارم. دارم طی رو می گذارم سر جاش. ببین چه آشپزخونه برات درست کردم –
دیدن چهره سر و بی تفاوت رها، باعث شد خنده ی رو لب های علی سریع جمع و جور بشه
برو یه آب به دست و روت بزن و لباسات رو هم عوض کن –
چشم مامان –
علی دست و صورتش رو شست و یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت. یعنی چی شده بود؟ تا حالا مامانش رو این جوری ندیده بود. خیلی سرد و خشک باهاش صحبت می کرد. بعد تنبیه هم اوضاع فرقی نکرده بود. علی یاد قرارش با میسترس شیما افتاد. نکنه مامان نگذاره پنجشنبه از خونه بیرون بره. وارد اتاق شد و خودش رو انداخت روی تخت. عجب شانسی. حالا همین هفته باید این اتفاقا بیفته؟ احساس کرد یه چیزی زیرشه… دستش رو که برد زیرش، چند برگ کاغذ تو دستش اومد
خاک تو سرم… این ها اینجا چی کار می کنه؟
:علی چیزی رو که میدید، نمی تونست باور کنه. متن گفتگو با میسترس شیما پرینت شده روی تختش بود. به همراه دو خط دست نوشته بالاش
نمی دونم با خودت چی فکر می کردی که تا الان این قضیه رو از من مخفی کردی. به هر حال الان من همه چیز رو می دونم. لباسات رو که عوض کردی. سریع بیا تو اتاق نشیم

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

Leave a comment