مادرانه – قسمت هشتم

رها مشتاق شده بود. به اینترنت رفت و شروع به سرچ کرد. اطلاعات مختلفی اومد. هر چی بیشتر می خوند بیشتر علاقمند می شد. انگار وارد سرزمین عجایب شده بود و از لحظه لحظه اش لذت می برد. انگار هر چیز که می خواست و آرزوش رو داشت در اون نوشته ها بود. پاهاش گز گز می کرد. یاد یکی از فیلم های سیو شده علی افتاد
علی رو صدا کرد
برو زیر میز دراز بکش…. صورتت زیر پاهام باشه… زودباش –
علی بدون معطلی خودش رو به زیر پاهای مادرش رسوند و زیر میز دراز کشید.پاهای رها دو طرف صورت علی بود. اسلیپرهای مشکی تو پاهای مادرش خودنمایی می کرد. علی نمی دونست باید چی کار کنه. پاهای مادرش رو بلند کنه و رو صورتش بگذاره یا منتظر دستورش بمونه. بعد چند ثانیه خود رها پاهاش رو بلند کرد و روی سینه علی گذاشت. اسلیپر ها رو روی سینه علی از پاش درآورد و به آرومی کف پاهاش رو به طرف صورت علی آورد
این لحظات برای علی طلایی بود. هیچ وقت فکر نمی کرد یه روزی بتونه کف پای مادرش رو لمس کنه. چند بار وقتی اون تو خواب بود وسوسه شده بود بره و کف پای مادرش رو ببوسه ولی هر دفعه ترس مانعش می شد ولی این بار اوضاع خیلی فرق می کرد. رها متوجه لرزش بدن علی زیر پاهای خودش شد. از اینکه انقدر پسرش رو تحت کنترل خودش درآورده به شدت هیجان زده شده بود. از طرفی استیصال علی براش خیلی مضحک و خنده دار بود. در حالیکه به صندلی تکیه داده بود به آرومی جفت پاهاش رو روی صورت علی گذاشت. نفس های گرم علی کف پاش رو غلغلک می داد. یه حس عجیبی تو وجودش حلول کرده بود. اینکه صورت یه انسان دیگه الان زیر پاشه، فوق العاده بود. صورت علی نرم و گرم بود. رها حس جدیدی رو داشت تجربه می کرد. صداش رو بلند کرد و با غرور خاصی گفت
اون زیر بیکار نمون. ببوس –
علی با لذت شروع به بوسیدن کف پای مادرش کرد. باورش نمی شد که این لحظه ها واقعی باشند. لب هاش رو محکم به کف پای رها می چسبوند و با ولع می بوسید. رها با آرامش مشغول خوردن خواندن شد و از وضعیت فعلی هم کاملاً راضی به نظر می رسید. در حالیکه با کف پا ، با لب های علی بازی می کرد، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت
می تونی کف پاهام رو لیس بزنی برده. شروع کن. زود باش –
پنجره آرزوهای علی یکی یکی داشت به حقیقت باز می شد. زبونش رو بیرون آورد و به کف پای مادرش کشید. رها تازه حمام رفته بود و پاهاش کاملا تمیز بود. بوی صابون معطری رو می داد که همیشه استفاده می کرد. از نظر علی کف پای مادرش مثل پوست صورت لطیف و نرم بود. تند و تند لیس مس زد انگار که داره خوش مزه ترین بستنی دنیا رو می خوره. و رها هر از چند گاهی پاش رو جابه جا می کرد تا علی بتونه همه جاش رو خوب بلیسه
متنی که می خوند تموم شده بود ولی رها همچنان پشت میز با چشمان بسته نشسته بود. این حس دیگه واقعا عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی کرد لیسیده شدن پاش انقدر فوق العاده باشه. انگار علی داشت با زبونش پاهاش رو ماساژ میداد. گرمای زبونش چقدر لذت بخش بود. انگار علی نمی خواست متوقفش کنه. رها مونده بود. این پسر تا کجا می خواد پیش بره؟ چرا خسته نمی شه. با خودش صادق بود. انگار خودش هم کم کم داشت لذت می برد. می تونست ساعت ها بشینه و از لیسیده شده پاهاش لذت ببره اما ترجیح داد متوقفش کنه. مردد بود. پاهاش رو از رو صورت علی برداشت
کافیه، دمپایی هام رو پام کن –
علی اسلیپرهای مشکی رو از روی سینه اش برداشت و با احترام هر کدوم رو تو پاهای ظریف مادرش کرد. رها در حالیکه از صندلی بلند میشد گفت
میز شام رو جمع کن و ظرف ها رو هم بشور. وظایفت رو که انجام دادی. چراغ ها رو خاموش می کنی و در ورودی رو هم قفل می کنی. بعد میای تو اتاق من. 20 دقیقه بیشتر وقت نداری پس عجله کن
رها وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست. لباس خواب همیشگی رو تنش نکرد و به جاش یه شلوارک و تاپ صورتی پوشید. رفت پشت میز آرایش تا صورتش رو تمیز کنه. وقتی تو آینه به خودش نگاه کرد جنگ درونش شروع شد. از طرفی محبت مادرانه سرزنشش می کرد که این چه رفتاریه داره با پسرش می کنه. از طرف دیگه به خودش حق می داد تا به این بازی ادامه بده و تمایلات عجیب پسرش رو بیشتر کشف کنه. شاید با کشف اون ها راهی برای درمانش پیدا می کرد.. علی پسر اون بود. می شناختش. اگر پا به پاش بازی نمی کرد ممکن بود اون به امثال میسترس شیما پناه می برد و معلوم نبود چه اتفاقاتی براش می افتاد. شاید بهتر بود علی رو پیش روان شناس می برد. ولی علی حاضر می شد بره؟ اون فقط یه پسربچه است که درگیر بلوغ زودرس شده و فکر می کنه از این چیزهای نامتعارف لذت می بره. ولی اگر خود رها علی رو کنترل می کرد شاید می تونست راه حلش رو خودش پیدا کنه. رها مصمم تر شده بود که این بازی رو ادامه بده. حتی جدی تر از قبل
(تق تق تق)
بیا تو برده –
دستوراتتون انجام شد ارباب. چراغ ها رو خاموش کردم. درم قفل کردم سرورم –
خوبه… باید یاد بگیری اتاقت رو اونجوری بهم نریزی و بری. با این وضعیت جدید باید بیشتر مراقب رفتارت باشی. امروز کاریت نداشتم اما دفعه بعدی تنبیه می شی و تنبیه های بعدی خیلی سنگیتر از اینهاست
چشم ارباب. اطاعت میشه –
می تونی بخوابی –
علی چشمی گفت و اومد که اتاق مامانش رو ترک کنه
کجا؟ –
می رم بخوابم ارباب. شما خودتون دستور دادید –
دستور دادم بخوابی اما اجازه مرخص شدن بهت ندادم. حالا که برده منی هر جایی که من بگم باید بخوابی. امشب اینجا می خوابی. رو زمین پای تخت من
رها بالش کوچیکی که برای رفع خستگی معمولا زیر پاش می گذاشت رو برداشت و جلوی پای علی انداخت
یه ملافه هم از رو تخت بردار و برو سر جات دراز بکش. امیدوارم خوب بخوابی چون فردا روز سختی در پیش داری –
علی رو زمین دراز کشید. یه قالی کوچیک تنها چیزی بود که بین اون و سرامیک کف اتاق بود. خودش رو جمع کرد تا همه بدنش رو قالی باشه. رها آماده خواب شده بود
چراغ خاموش شد. علی به شدت احساس حقارت می کرد. روی زمین و پایین تخت مادرش خوابیده بود این حس حقارت به شدت علی رو تحریک کرده بود. خوشحال بود که اتاق تاریکه و مادرش متوجه برجستگی جلوی شلوارش نشده. شب طولانی در پیش بود و علی سعی داشت بخوابه
رها اما بیدار بود و به خودش و به اوضاعی که براش پیش اومده بود فکر می کرد

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت هفتم

  بیست و سه سال پیش، تابستان 1359

رها همیشه از ویلای شمال خوشش میومد. اصلا آب و هوای شمال رو دوست داشت. هر وقت پدر و مادرش پیشنهاد رامسر می دادند ممکن نبود قبول نکنه. پدر رها یه بازاری خوش نام بود و اوضاع مالی خوبی داشت. این ویلا رو هم چندین سال پیش از شریکش خریده بود. ویلای بزرگی بود با یه باغ سبز که رها عاشقش بود. ماشین پشت در بزرگ ویلا توقف کرد. پدر رها چند بار بوق زد. بعد در حالیکه غر غر می کرد گفت
این مش رحیم هم دیگه پیر شده. تا بخواد از جاش تکون بخوره و بیاد در رو باز کنه شب شده –
خوب چرا یه سرایدار دیگه استخدام نمی کنی؟ –
مادر رها زنی بود از یه خانواده اصیل. تحصیل کرده و بسیار مبادی آداب. از نظر اون هر کسی تو زندگی وظیفه و جایگاهی داشت که باید بر طبق اون حرکت می کرد. به همین دلیل رها اصلا تعجب نکرد از این که مادرش به همین راحتی از اخراج مش رحیم حرف می زد. افسانه خانم خانمی بود لاغر اندام و سفیدرو که از زیبایی خودش به خوبی مطلع بود
رها که دلش برای مش رحیم می سوخت گفت
نمیشه که … این بنده خدا غیر از این جا جایی رو نداره. تازه احمد آقا ، پسرش هم هست. اون می تونه کمکش کنه –
افسانه در حالیکه عینکش رو تمیز می کرد گفت
شما نمی خواد تو این کارها دخالت کنی. بعدشم لازم نکرده به احمد بگی آقا. نا سلامتی اون نوکر ماست –
خوب شما خودت گفتی باید به بزرگتر احترام بگذاری –
بله گفتم. ولی کسایی که تو طبقه اجتماعی ما باشند. نه احمد که نوکر ماست. تو 16 سالته. دیگه وقتشه این ها رو یاد بگیری
در ویلا باز شد و مش رحیم دوان دوان و عرق ریزان خودش رو به ماشین رسوند. بعد از سلام احوال پرسی گرم با پدرش در ویلا رو باز کرد و ماشین به داخل ویلا وارد شد. رها می دونست که پدرش با این رفتار مادرش مخالفه. اون همیشه با مش رحیم و خانوادش گرم و صمیمی برخورد می کرد. ولی رها هیچ وقت ندیده بود که با افسانه سر این موضوع مخالفت یا جر و بحث کنه. شایدم جلوی رها این کار رو انجام نمی داد
ماشین جلوی دم در ویلا واستاد. پدر رها پیاده شد و شروع کرد به کش و قوس دادن بدنش. این چند ساعت رانندگی بدنش رو کوفته کرده بود. رها احمد رو دید که دست بسته و سر پایین به طرف ماشین می یومد. افسانه به طرف رها برگشت و گفت. به احمد دستور بده چمدون ها رو بیاره داخل. طوری که بفهمه تو اربابشی نه یه دختر کوچولو
احمد – پسر مش رحیم – یه مرد 30 ساله بود که با زن و بچه ش تو یکی از اتاق های سرایداری ته باغ زندگی می کرد. تو این چند سال خیلی به رها محبت می کرد. براش با چوب، چیزهای قشنگی درست می کرد. کلاً مرد ساده و مهربونی بود
احمد در رو برای افسانه باز کرد به سلام کرد. افسانه جواب کوتاهی داد و به طرف ویلا حرکت کرد. احمد بلافاصله در رو برای رها باز کرد و گفت
سلام رها خانم خوش اومدید –
رها با سردی نگاهی به احمد انداخت و گفت
سلام. چمدون ها رو سریع بیار تو خونه. معطل نکن. زود باش –
احمد با تعجب رها رو نگاه می کرد. سرجاش خشکش زده بود. اون به این رفتارها عادت داشت ولی رها خیلی از اون کوچکتر بود. انتظار نداشت این جوری باهاش برخورد کنه. برای همین خیلی خجالت کشیده بود
نشنیدی چی گفتم؟ تکون بخور. چمدون ها رو بیار تو خونه –
رها نگاهی به احمد که دست و پاش رو گم کرده بود انداخت و خنده اش گرفت. حس بدی نبود. احساس می کرد بزرگ و مثل خانم ها شده. عصر عذاب وجدان به سراغش اومده بود. از طرفی از نقش جدیدش لذت برده بود. و از طرفی نگران بود. به بهانه رفتن به کنار دریا احمد رو با خودش به کنار دریا برد. احمد سریع آمد. کنار دریا روی سنگی نشست. تلاش کرد سیخ و درست بشینه. همون طرز نشستنی که مادر آموزش می داد. پشت صاف. یک لبخند ملایم. و یک پا روی پای دیگه قرار می گرفت. شروع به دستور دادن به احمد کرد
بستنی می خوام. بستنی بیار –
چشم خانم –
اون صدف به نظرم خوشگله. برام بیارش –
چشم خانم –
اه، به درد نخوره،(صدف را به سمت دریا پرت کرد) اون یکی صدف رو بیار. اون یکی صدف رو می خوام –
چشم خانم –
احمد به نفس نفس افتاده بود. کمی قرمز شده بود اما نه نمی گفت. و لبخند می زد
بیا کنار ساحل راه بریم –
کمی که راه رفتند پای رها پیچ خورد. کفش پاشنه بلندی پوشیده بود که برای پیاده روی چندان مناسب نبود. شن های نرم ساحل هم کار را سخت تر می کرد. درد در تمام بدنش پیچید. لنگان لنگان به سمت سنگی رفت. احمد دستش را گرفته بود. مشخص بود نگران شده. روی سنگ نشست. احمد کفشش را درآورد. و آرام شروع به ماساژ دادن پایش کرد. حس خوبی بود. احمد با صدای مهربانی از او پرسید پات درد می کنه؟ چشمان رها پر از اشک بود اما ماساژ کمی درد را کاهش داده بود. احمد به رها نگاه کرد. می خوای کاری کنم دردش کامل خوب شه؟ رها با کنجکاوی نگاهش کرد
آره –
احمد خم شد و قوزک پای رها را بوسید. رها تعجب کرد. به شدت لذت برده بود. احمد با بدجنسی به بالا نگاه کرد
خوب شد؟ –
رها خندید
مگه من بچه ام که با این بوس ها گول بخورم؟ –
خب پس من از امروز تا هر وقت پاتون خوب شه هر روز می بوسمش. قبوله؟ –
رها خندید. قبوله
بعد احمد پیشنهاد داد که تا خانه او را کول کند. و رها پذیرفته بود
به بدن داغ و مردانه احمد فکر می کرد. و آرامشی که در آن پشت داشت. آرام سرش را در بدن احمد فرو برد
از دستم ناراحتی؟ –
معلومه که نه خانم جوان –
ولی من تو رو خیلی اذیت کردم –
ولی من شما رو دوست دارم و به نظرم خیلی مهربونید. من از کاراتون ناراحت نشدم –
و رها حس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده. و لذت می برد. چقدر احمد را دوست داشت
امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
رها نگاهی به ساعتش انداخت. الان نیم ساعتی بود که علی زیر پاهاش بود. پاهاش رو از پشت علی بلند کرد
پاشو برو تو آشپزخونه. همبرگر می خورم با سالاد کاهو و آب معدنی. سفره شام تا نیم ساعت دیگه باید پهن باشه –
علی از جا بلند شد. علاقه زیادی که به آشپزی داشت و هنری که در غیاب مامانش هر از چند گاهی به خرج می داد باعث شده بود هیچ نگرانی بابت پخت و پز نداشته باشه. همه چیز رو بلد بود و سرخ کردن همبرگر هم کار سختی نبود. شروع به کار کرد. همبرگر ها رو از فریزر درآورد و گذاشت تو ماکروفر تا یخش آب بشه. بعد رفت سراغ کاهو و گوجه فرنگی تا سالاد مورد علاقه رها رو درست کنه. تو دلش قند آب می کردند. می خواست تا اونجا که ممکنه از این بازی لذت ببره
رها لپ تاپش رو برداشته بود و داشت نگاهی به فایل های سیو شده علی می نداخت. با خودش فکر می کرد که بعضی از این فانتزی ها چندان هم چندش آور و نفرت انگیز نیستند. کم کم داشت متوجه می شد که چندان هم این دنیا برای اون غیر دوست داشتنی نیست. البته نسبت به چند ساعت پیش. بی اختیار خندید. نگاهی به پسرش انداخت که داشت سفره رو می چید و یواشکی از زیر چشم اون رو نگاه می کرد
سرت به کارت باشه برده! 10 دقیقه دیگه میز باید حاضر باشه –
علی میز رو شام رو آماده کرده بود. رو به مادرش کرد و گفت
شام حاضره ارباب لطفا تشریف بیارید –
رها لپ تاب رو کنار گذاشت و به طرف میز اومد. علی رو دید که صندلی رو براش عقب نگه داشته که بشینه. با خودش گفت ( این وروجک یه طوری رفتار می کنه انگار یه عمری برای نوکری تعلیم دیده) بدون اینکه خودش رو از تک و تا بندازه با غرور روی صندلیش نشست. روی میز دو تا بشقاب بود تو هر کدوم یه همبرگر بزرگ و مقداری گوجه فرنگی و خیار شور خرد شده. نون باگت اسلایس شده و سالاد کاهو مورد علاقه ش هم تو یه کاسه بزرگ آماده بود. بطری آب معدنی به همراه لیوان کنار هر بشقاب و سس کچاپ مورد علاقش. مثل اینکه همه چی رو به راه بود. رها لبخندی زد و گفت
خوبه… کارت رو خوب انجام دادی –
علی از تعریف مامانش خوشحال شد. و رفت طرف صندلی که سر جاش بشینه که با نگاه متعجب رها رو به رو شد

اینکه از کارت تعریف کردم به این معنا نیست که بخوام با نوکرم سر یه میز غذا بخورم. ضمن اینکه یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که غذا بخوری. تو وقتی غذا می خوری که من بگم و چیزی رو می خوری که من مشخص کنم. مفهومه برده؟
علی جا خورده بود. انتظار این جاش رو دیگه نداشت. خیلی گرسنه بود و همبرگر با سس کچاپ هم خیلی دوست داشت. همون جور بلا تکلیف کنار میز واستاده بود. رها در حالیکه مشغول غذا خوردن بود. نیم نگاهی هم به پسرش داشت. نگاه علی معذبش کرده بود و نمی گذاشت راحت غذا بخوره. به فکرش رسید علی رو بفرسته تو آشپزخونه تا اونجا غذاش رو بخوره اما نباید از خودش ضعف نشون می داد. علی باید صبر می کرد. باید تمام مدت غذا خوردن به او خدمت می کرد.
شروع به دستور دادن کرد. آب رو بیار. این غذا چرا کم نمک شده؟
غذاش تمام شد
ظرف ها رو می شوری. بعد می ری تو آشپزخونه و غذات رو اونجا می خوری –
چشم ارباب –

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت ششم

رها صدای پای علی رو که شنید تلوزیون رو خاوش کرد و پاش رو رو پاش انداخت. علی در حالیکه سرش پایین بود با قدم های آروم خودش رو جلوی مادرش رسوند

بشین –

علی رفت طرف مبل جلوی مامانش

تو واقعا 500 هزار تومن به حساب اون شیما پول ریختی؟ بعدشم میخواستی بری خونه ش؟ خونه یه آدمی که اصلا نمیشناسیش؟ نگفتی ممکنه بلایی سرت بیاد؟ برای اینکه نوکر و برده اون بشی؟

علی نمی دونست چی کار کنه؟ باید معذرت می خواست؟ مگه این همون لحظه ای نبود که همیشه دوست داشت؟ لحظه ای که همه چی رو به مادرش بگه. وقتش بود که بگه چقدر دوست داره نوکر مامانش باشه و مثل برده بهش خدمت کنه. ولی نمی تونست. انگار زبونش قفل شده بود. تمام زورش رو که جمع کرد تونست فقط یه کلمه بگه

بله –

رها جا خورد. انتظار نداشت علی انقدر صراحتا به تمایلش به بردگی اعتراف کنه. شاید انتظار داشت عذرخواهی کنه و یا  با بهانه های عجیب و غریب کارش رو توجیه کنه. یه نگاهی به پسرش انداخت و گفت

راستی یه داستانایی تو بین آرزوهات بود واقعا دوست داری واسه من نوکری کنی؟ یا فقط یه چیزی به شیما گفتی؟ –

آره … نه… یعنییی دوست دارم….خی…لی زیاد. از خ….دامه –

که این طور… تو مطمئنی این چیزیه که تو می خوای؟ شاید همه چی اون طوری که فکر می کنی نباشه –
رها عصبانی شده بود. حرف های علی نشان از تصمیم قاطع او داشت. باید کاری می کرد. باید علی را می ترساند. باید به او نشان می داد زمانی که آرزوهایش واقعی می شوند چندان مطلوب نیستند. فعلا باید با علی راه می آمد تا بعد بتواند کنترلش کند. نفسی کشید
حاضری نوکر من شی؟ –
علی باورش نمی شد. یعنی داشت به آرزوش می رسد؟ اضطراب و ترس یهو جاش رو به ذوق و خوشحالی داد
آره مامان. این آرزومه –
من فراموش می کنم تو پسرمی. و باهات خیلی تند رفتار می کنم. حاضری؟ –
من … من… هرکاری بگید می کنم. اصلا نگران نباشید. هر دستوری بدید انجام می دم. شما فقط امتحان کنید قول می دم مثل یه برده مطیع براتون خدمت کنم. اصلاً-

ساکت…!!! باشه…. حالا که خودت می خوای من مشکلی با این موضوع ندارم. از امروز به مدت یه هفته همه چیز تو این خونه تغییر می کنه. من دستور می دم و تو هم مثل یه برده اطاعت می کنی. هیچ حق و حقوقی هم نداری. من می تونم هر کاری که دلم بخواد باهات انجام بدم و تو هم حق هیچ اعتراضی رو نداری. این ها قواعد کلیه این بازیه. بعدا قانون های جدید زندگی رو بهت می گم. ببین علی اگه این بازی شروع بشه تا هفته بعد هیچ راه برگشتی نیست. بعد یه هفته دوباره تصمیم می گیریم که چی کار کنیم. اما تا اون موقع اخطار می کنم ممکنه خیلی بهت سخت بگذره و منم هیچ رقمه کوتاه نمیام. دلم هم برات نمی سوزه. خوب؟ نظرت چیه؟ قبوله؟
قبوله… قول می دم مامان –
علی دستش رو جلو آورد تا واسه یه قول مردونه با رها دست بده
– هه هه هه … فکر نکنم درست باشه که ارباب خونه با نوکرش دست بده. اگه شرایط کلی بازی رو قبول کردی می تونی به نشونه شروع بردگیت زمین رو ببوسی
علی به پای سفید و زیبای مادرش که تو اسلیپرهای مشکی خود نمایی می کرد، خیره شده بود. هیچ تردیدی نداشت. خم شد. لب هاش رو مشتاقانه روی زمین گذاشت و زمین را بوسید. رها احساس کرد برای یک لحظه یه برقی از کل بدنش عبور کرد. احساس عجیبی داشت. از یه طرف نگرانی از بازی ای که شروع کرده بود و از طرف دیگه حس سرکوب شده و فروخفته ای که سعید سالها توش ایجاد کرده بود حالا فرصت خود نمایی پیدا کرده بود. چشم هاش رو بست و اجازه داد پسرش به بوسیدن ادامه بده. بعد چند ثانیه چشم هاش رو باز کرد. وقتش بود که نقش جدیدش تو اون خونه شروع بشه. باید به پسرش نشون می داد این بازی اون قدری که اون فکر می کنه راحت نیست. باید میسترس رها می شد. پاش رو رو سر علی گذاشت. در حالیکه سر علی رو به زمین فشار می داد گفت
از همین لحظه تو برده منی. دیگه حق نداری من رو مامان صدا بزنی. همیشه من رو ارباب و یا سرورم صدا می کنی.  همیشه و جلوی همه. مگه اینکه من چیز دیگه بخوام. مفهومه برده؟
بله سرورم –
من تو رو هرجی که بخوام صدا می کنم. برده، نوکر، حیوون یا هر چیزی که دلم بخواد. از امروز تمام کارهای خونه با توه. به همین خاطر کلیه کارهای دیگه ات تعطیله. فقط می تونی کلاس زبانت رو ادامه بدی. صبح ها از ساعت 5 صبح بیدار می شی و وظایفت رو شروع می کنی، شب ها هر وقت من بگم می خوابی. نظافت خونه، شستن ظرف ها و لباس ها و پختن غذا همه با توه. مفهومه برده؟
بله سرورم –
خوبه –
رها پای دیگه اش رو رو کمر علی گذاشت. یه نگاهی کرد به علی که زیر پاش به سجده افتاده بود و لبخند زد. داشت از نقش جدیدش خوشش می آومد. حسی عجیب و نا آشنا اون را سر ذوق می آورد. حسی که انگار ریشه تو خاطرات قدیمیه اون داشت. یاد احمد افتاد… چقدر زود گذشت
ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت پنجم

امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
رها واقعا از این همه ساده لوحی پسرش عصبانی بود. از یه طرف پس اندازی که با این همه زحمت جمع کرده بود رو برای یه آدمی که اصلا معلوم نبود کیه خرج کرده. از طرفی باعث شده یه فیلم از اندام لختش دست اون آدم باشه که معلوم نیست چه استفاده هایی ازش بتونه بکنه. اما چیزی که بیشتر از هر چیزی رها رو نگران کرده بود این بود که با این رویه ای که علی دنبال می کرد معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارش باشه. تصور اینکه علی به خونه کسی بره که اصلا معلوم نیست کیه و چه اتفاق های ناگواری می تونه برای علی تو اون خونه بیفته تنش رو می لرزوند
اگه علی واقعا انقدر دوست داشت نوکری کنه که پول و حتی جونش رو به خطر بندازه، رها حاضر بود، این بازی رو شروع کنه. حداقل می تونست علی رو کنترل کنه و ازش محافظت کنه تا کم کم بیشتر از این داستان سر در بیاره
صدای زنگ ساعت دیواری، رها رو به خودش آورد، ای وای ساعت نزدیک 7 شب بود و علی ممکن بود هر لحظه برگرده. باید به خودش مسلط می شد. از اتاق علی بیرون اومد و مستقیم رفت حمام تا با یه دوش آب سرد خودش رو آروم کنه

علی خسته و عرق کرده در حالیکه تشنگی واقعا اذیتش می کرد وارد خونه شد. خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز یه نگاهی به دور و ور انداخت. کیسه های خرید نشون می داد که مامانش اومده خونه. رفت سراغ یخچال و یه بطری آب پرتقال برداشت و شروع کرد به سرکشیدن
چند دفعه گفتم خوشم نمی یاد با بطری می خوری. مگه لیوان نیست؟ –
سلام مامان –
سلام –
ببخشید حواسم نبود –
رها خانم لباساش رو عوض کرده بود. یه تی شرت آستین حلقه ای صورتی با یه شلوار گشاد خنک سفید. مثل همیشه یه آرایش ملایم در حالیکه موهای خرمایی رنگش رو از عقب بسته بود. چشمای علی زودی پاهای مامانش رو دنبال کرد. اسلیپرهای مشکی، سفیدی پاهای مادرش رو بیشتر از همیشه نشون می داد
بازم بدون اجازه رفتی فوتبال؟ نمی گی من دست تنها با این همه خرید باید چی کار کنم؟ تازه الان بر می گردی؟ –
ببخشید. نمیدونستم انقدر دیر میشه اصلا حواسم به ساعت نبود –
اشکالی نداره. حالا تنبیه می شی تا یاد بگیری برای کارهات اجازه بگیری و حواستم به ساعت باشه –
علی نگران شد. تنبیه های مادرش معمولاً محرومیت از بازی و موبایل و تلوزیون بود. بعضی وقت ها هم باید تو اتاقش انقدر می موند تا اجازه بدند بیاد بیرون در حالی که اجازه کار با کامپیوتر رو هم نداشت
چه تنبیهی مامان؟ –
امروز باید حسابی کار کنی. برو تو آشپزخونه و خریدها رو مرتب کن. میوه ها رو هم بشور. وقتی تموم شد، کف آشپزخونه رو هم طی بکش –
علی ناباورانه به مامانش نگاه می کرد. یاورش نمی شد که اینجوری بخواد تنبیهش کنه. لحن دستوری و سرد مامانش خیلی هیجان زدش کرده بود
چشم مامان. هر چی شما بگید –
رها روی کاناپه جلوی تلوزیون نشست و شروع کرد به کانال عوض کردن. از طرفی نگاهش به علی بود که چطور بدون اینکه حتی لباسش رو عوض کنه شروع کرده بود به انجام وظایفی که بهش داده بود. اوضاع چندان هم بد نبود. اینکه راحت یه گوشه لم بدی و کارهات رو شخص دیگه ای انجام بده. احساس عذاب وجدان یه مقداری رها رو اذیت می کرد. به هر حال اون بچه پسرش بود ولی وقتی به اشتباهات و حماقت های علی فکر می کرد و علاقه شدیدی که می تونست آینده بچه اش رو به خطر بندازه، به خودش مسلط می شد. رها تصمیمش رو گرفت، حالا که تونسته بود با خودش کنار بیاد، وقتش یود که قدم آخر رو برداره
علی! تموم نشد؟ –
چرا مامان دارم. دارم طی رو می گذارم سر جاش. ببین چه آشپزخونه برات درست کردم –
دیدن چهره سر و بی تفاوت رها، باعث شد خنده ی رو لب های علی سریع جمع و جور بشه
برو یه آب به دست و روت بزن و لباسات رو هم عوض کن –
چشم مامان –
علی دست و صورتش رو شست و یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت. یعنی چی شده بود؟ تا حالا مامانش رو این جوری ندیده بود. خیلی سرد و خشک باهاش صحبت می کرد. بعد تنبیه هم اوضاع فرقی نکرده بود. علی یاد قرارش با میسترس شیما افتاد. نکنه مامان نگذاره پنجشنبه از خونه بیرون بره. وارد اتاق شد و خودش رو انداخت روی تخت. عجب شانسی. حالا همین هفته باید این اتفاقا بیفته؟ احساس کرد یه چیزی زیرشه… دستش رو که برد زیرش، چند برگ کاغذ تو دستش اومد
خاک تو سرم… این ها اینجا چی کار می کنه؟
:علی چیزی رو که میدید، نمی تونست باور کنه. متن گفتگو با میسترس شیما پرینت شده روی تختش بود. به همراه دو خط دست نوشته بالاش
نمی دونم با خودت چی فکر می کردی که تا الان این قضیه رو از من مخفی کردی. به هر حال الان من همه چیز رو می دونم. لباسات رو که عوض کردی. سریع بیا تو اتاق نشیم

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت چهارم

امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392
صدای زنگ تلفن رها رو به خودش آورد. آتوسا بود. همسایه طبقه بالا. زنی که به دلیلی هم سن و سال بودن با رها، از زمانی که به این خونه اومده بودند خیلی باهاش صمیمی شده بود و الان دیگه مثل دو تا خواهر بودند. برخلاف همیشه که از صحبت با آتوسا استقبال می کرد، اینبار اصلا حوصله ش رو نداشت. قضیه علی انقدر فکرش رو به هم ریخته بود که نمی تونست روی چیزی غیر از اون فکرش رو متمرکز کنه. از آتوسا عذرخواهی کرد، گفت کار مهمی داره و خودش بهش زنگ می زنه
تلفن رو که گذاشت، دوباره رفت سراغ داستان های مورد علاقه علی. داستان ها پر بود از پسربچه هایی که به بردگی خانم های خانواده در می یومدند. بردگی برای خواهر، خاله، عمه و بیشتر از همه برای مادر! موضوع مورد علاقه علی این بود؟ اون دوست داشت برده مادرش بشه؟
سرش درد گرفته بود. علی پسر باهوشی بود. تو مدرسه شاگرد اول بود. فوتبال خوب بازی می کرد و زبان انگلیسی رو به خوبی صحبت می کرد. و با این وجود آرزوی اون بردگی و نوکری اون بود؟ آخه چرا؟
رها نمی دونست باید چی کار کنه؟ باید با سعید صحبت می کرد. اما نمی تونست. اصلا می خواست بهش چی بگه؟ فلش مموریش رو آورد و تمام اطلاعات فولدر آرزوهای علی رو به اون منتقل کرد. باید با خودش خلوت می کرد تا به یه نتیجه برسه. تا بفهمه چه رفتاری رو باید با این اتفاق جدیدی که تو زندگیشون افتاده، بکنه
آخرین فایل نوشتاری آرزوهای پسرش رو باز کرد. حدس می زد یه داستان دیگه باشه. ولی نبود. متن یه گفتگوی اینترنتی بود بین علی و یه میسترس پولی ایرانی که معلوم بود شغل پر درآمدی رو برای خودش پیدا کرده. شاید علی فکرش رو هم نمی کرد که ذخیره کردن همین فایل گفتگوی اینترنتی بتونه زندگیش رو تغییر بده. و شاید رها هم فکر نمی کرد که بعد از باز کردن متن این گفتگو تمام فکر های قبلی مثل رفتن پیش روان شناس و صحبت با سعید و … رو کنار بگذاره و یه تصمیم جدید بگیره

سه روز پیش، شنبه، 29 تیرماه

ساعت 9:45 شب بود و علی به شدت اضطراب داشت. قرار بود امشب با میسترس شیما چت کنه. بعد از کلی التماس و پیغام گذاشتن تو صفحه فیسبوک، شیما قبول کرده بود که با علی در قبال دریافت 70 هزار تومن پول که علی همون صبح کارت به کارت کرده بود چت کنه. راس ساعت 10 امشب. این اولین باری بود که قرار بود علی با یه میسترس صحبت کنه حتی به شکل اینترنتی. امیدوار بود بتونه صدای میسترس رو هم بشنوه یا شایدم چهره ایشون رو هم ببینه. رها داشت سریال مورد علاقه اش رو می دید و علی می دونست که مامانش حداقل تا ساعت 11 کاری بهش نداره ولی برای اطمینان در اتاق رو قفل کرده بود
علی به آرزوهاش فکر می کرد. به اینکه خداکنه میسترس شیما مثل مامانش زیبا و مغرور باشه و به فانتزی های متنوعی که همیشه تو ذهنش داشت. ساعت از 10 هم گذشته بود ولی هنوز خبری از شیما نبود تا اینکه بالاخره یه پیغام رو صفحه یاهو مسنجر بالا اومد
وب کم بده توله سگ –
علی ذوق زده از جا پرید. دستاش از شدت ذوق می لرزید
سلام ارباب –
گفتم وب بده توله سگ و یادت نره که لخت باشی –
ببخشید ارباب. چشم الان –
علی لخت شد. قلبش تند تند می زد. نمی دونست به دلیل خجالت لخت شدنه یا هیجان صحبت با میسترس. دکمه ارسال تصویر وبکم رو زد و منتظر شد
تو که واقعا یه توله سگی… چند سالته بچه؟ –
18 سال خانم –
دروغ نگو کره خر. راست بگو چند سالته وگرنه همین الان ایگنورت می کنم –
نه خانم غلط کردم 14 سالمه –
تو که خیلی بچه ای… از این چیزها چی می دونی آخه؟ خاک تو سر پدر مادرت با این بچه تربیت کردنشون –
تو رو خدا خانم درسته بچه ام ولی قول می دم برده خوبی براتون بشم –
آخه تو به چه درد من می خوری؟ حالا ویست رو باز کن شروع کن یه ذره واق واق کن ببینم –
علی شروع کرد به پارس کردن. سعی کرد اونقدر بلند نباشه که مامانش متوجه بشه و از طرفی میسترس رو هم راضی نگه داره
بسه دیگه. خاک تو سرت که بلد نیستی حتی پارس کنی. زود باش جلوم سجده کن سگ کوچولو! فکر کن پام جلوت رو زمینه. زمین رو لیس بزن. زود باش. راستی وبکم رو طوری تنظیم کن تا ببینم –
علی از خود بی خود شده بود. واقعا داشت لذت می برد. روی زمین سجده کرد و شروع کرد به لیس زدن سرامیک کف اتاق. براش مهم نبود تمیزه یا نه فقط می خواست میسترس راضی باشه. صدای بینگ مسنجر علی رو دوباره برگردوند پشت صفحه کلید
بسه دیگه. باید برم. وقت اضافه برای بچه بازی ندارم –
ولی ارباب. من که هنوز کاری نکردم. هنوز خیلی زوده –
ببین بچه جون. من از برده هام منفعت مالی می برم. اگه می دونستم تو انقدر بچه ای حتی جوابت رو هم نمی دادم. تو هیچ منفعتی برای من نداری –
من می تونم تو خونه تون کار کنم. مثل یه نوکر براتون کار می کنم. هر کاری باشه –
آخه بچه جون مگه می خوام مهد کودک باز کنم تو رو بیارم خونم. تازه تو مگه جون کارگری و نوکری داری؟ –
آره به خدا. من کلی واسه مامانم کار می کنم –
خوب پس برو برده مامانت شو. بی دردسر –
من که از خدامه برده مامانم بشم. برام مثل یه رویاست. ولی نمی تونم این قضیه رو به مامانم بگم. نمی تونم-
کاری نداری؟ –
نه میسترس تو رو خدا. هر کاری بگید می کنم. هر کاری. پولم هر چی بخواید می دم. فقط یه بار بیام زیر پای شما –
پول می دی؟ پول تو جیبیت چقدره بچه جون؟ من واسه هر بار ریل 500 هزار تومن می گیرم. می تونی بدی؟ –
بله. می دم. من یه مقداری پس انداز دارم. خیلی وقته دارم پول جمع می کنم. می تونم 500 تومن بدم –
باشه. فعلا کار دارم باید برم. شاید بتونم جور کنم همین پنج شنبه شب بیای زیر پام. پول رو آماده کن. تا فردا شب به همون کارتی که قبلا گفتم واریز می کنی. اول پول رو میریزی بعد که دیدم راست می گی میگذارم بیای. فهمیدی توله سگ؟ بعدشم من ممکنه هر کاری باهات بکنم. هرکاری که دلم بخواد. پس خودت رو آماده کن. ضمناً مواظب باش که من همه فیلم وبکم رو سیو کردم. پس مواظب باش نخوای واسه من دردسر درست کنی
بله سرورم. چشم حتماً –
سجده کن می خوام برم –
علی دوباره به خاک افتاد ولی هرچی صبر کرد دیگه صدایی نیومد. میسترس شیما رفته بود

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت سوم

پنجاه و دو روز پیش، جمعه 10 خرداد 1392

رها مشغول گرد گیری بود و داشت به این فکر می کرد که این همه گرد و خاک از کجا میاد که مدام باید از این سر به اون سر خونه رو دستمال بکشه. صدای جارو برقی قطع شد و معلوم بود که علی کارش رو تموم کرده

علی: مامان! اتاقم رو جارو کردم حالا چی کار کنم؟

رها: دستت درد نکنه عزیزم خسته نباشی… بسه دیگه بشین استراحت کن. خودم بقیش رو انجام می دم

نه خسته نیستم. برم آشپزخونه رو مرتب کنم؟ –

نه عزیزم. کار تو نیست. یکم استراحت کن. خودم به موقش بهت می گم چی کار کنی. من تو رو نداشتم باید چی کار می کردم؟ –

رها با خستگی لبخند زد. اگرچه علی کمک حالش بود. ولی همیشه کار خونه بیشتر از اونی بود که کارهای کوچیک علی بتونه کمک خاصی باشه. در واقع رها دلش نمی یومد از علی کار بکشه. اون فقط یه پسربچه بود که دوست داشت به مامانش کمک کنه. اگرچه جثه بزرگی داشت ولی به هرحال فقط 14 سالش بود. اگه اصرار های عجیب و پشت سر هم علی نبود همین کارهای کوچیک رو هم ازش نمی خواست. سعید هفته پیش برای یه دوره آموزشی رفته بود آلمان و تا آخر تابستون هم بر نمی گشت. اگرچه زمانی هم که خونه بود چندان کمکی نمی کرد. آخه اعتقاد داشت کار خونه مال زنه. حرفی که به شدت رها رو عصبانی می کرد. رها خوشحال بود که علی ازاین نظر مثل پدرش نیست

مامان! میشه من یه سوالی از شما بپرسم؟

رها بدون اینکه سرش رو بلند بکنه گفت:

بگو پسرم –

شما … شما … دوست داشتید یه کسی رو داشتید که براتون کار می کرد؟ مثل… مثل یه خدمتکار –

معلومه که دوست داشتم. کیه که دوست نداشته باشه؟ –

حالا بیشتر از یه خدمتکار چی؟ –

یعنی چی بیشتر از یه خدمتکار؟ –

یعنی… مثل زمان های قدیم که بودا… آدما تو خونشون نوکر و کلفت داشتند. دوست داشتید یه نوکر داشتید؟ یا یه برده که هرچی بگید باید اطاعت می کرد؟ –

رها سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به علی انداخت که صورتش قرمز شده بود و داشت با انگشتاش بازی می کرد. هر وقت این کار رو می کرد معلوم بود می خواد حرفی رو بزنه که گفتنش براش راحت نیست

خوب من تا حالا نوکر نداشتم که بدونم چه جوریه ولی خوب دیگه دوره اون کارها گذشته و الان همه آدمها با هم برابرند. درست نیست کسی برده و نوکر کسی دیگه ای باشه. خدمتکار ها هم باید  احترامشون حفظ بشه

ولی خوب اگه یکی خودش دوست داشته بشه بردگی کنه برای شما چی؟ اصلا خودش دوست داشته باشه شما مثل یه برده باهاش رفتار کنید و هیچ احترامی هم بهش نگذارید چی؟

رها در حالی که داشت سمت آشپزخونه می رفت با خنده گفت

اون موقع می گم باید به یه روان پزشک خودش رو معرفی کنه –

حالا این سوالها برای چیه؟ کسی اومده سراغت و گفته می خواد برده من بشه؟

نه نه نه… همین جوری… آخه شما خیلی کار می کنید. گفتم چقدر خوب بود یه برده داشتید که همه کارهاتون رو می کرد و شما فقط بهش امر و نهی می کردید –

که شما هم اونجوری همین یه ذره کار رو نمی کردید و از زیرش در می رفتید –

من ؟ ….من … شاید منم به بردتون کمک کردم –

آها پس اونجوری تو هم میشدی نوکر من  –

هر دوتا خندیدند ولی خنده علی از ته دل و خوشحالی بود مثل وقتایی که چیزی رو به دست آورده باشه چشماش برق می زد. رها متوجه این قضیه شد ولی خیلی بهش اهمیت نداد… پسربچه اند دیگه

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود

مادرانه – قسمت دوم

حقیقتش این بود. رها خیلی اعتقادی به محدود کردن و چک کردن علی نداشت. دوست داشت که اون آزاد باشه و خودش چیزهایی که دوست داره رو تجربه کنه. ولی حس مادرانه و البته کنجکاوی زنانه این بار حسابی اون رو وسوسه کرده بود که سر از کار پسرش در بیاره. شاید ساعت های زیادی که اخیرا علی پای کامپیوتر صرف می کرد و شب بیداری های زیاد اخیرش تو گرم کردن تنور کنجکاوی رها بی تاثیر نبود. اولین چیزی که رها دوست داشت ببینه سایت هایی بود که پسرش سراغشون می رفت و خوب برای یه مهندس کامپیوتر اصلا این کار سخت نبود
سایت های مختلف بازی های آنلاین و وبلاگ های کل کل دختر و پسر. شبکه های مختلف اجتماعی و سایت های ویدیو آنلاین. این ها اون چیز خاص و ویژه ای نبودند که حس کنجکاوی رها رو ارضا کنند. یه چیزی از درون بهش می گفت باید دنبال چیز دیگه ای بگرده. تا اینکه سایت های تازه ای رو دید و البته یه دنیای تازه ای رو
چشم های درشت رها هر لحظه درشت تر می شد و لب پایینش نا خودآگاه پایین و پایین تر می یومد. باور کردن چیزهایی که می دید سخت بود. سخت که نه غیر ممکن بود. تصاویر، فیلم ها و از همه عجیب تر داستان ها
رها با خودش گفت اینجا چه خبره؟ مردهایی که لخت بودند و قلاده به گردنشون بود. زنهایی که با لباس های چرمی شلاق به دست داشتند و مثل یه حیوون با مردها رفتار می کردند. نوکری، بردگی … شکنجه، تحقیر … اسلیو، میسترس… شقیقه هاش تند تند می زد، تنش گر گرفته بود و داغ شده بود. رها داشت سعی می کرد دنیای جدیدی رو که توش وارد شده بود کشف کنه
به یاد فانتزی های جنسی خودش و همسرش افتاد. بعضی وقت ها سعید از اون میخواست که تو رابطه مسلط باشه و بهش دستور بده. چیزی که رها رو هم حسابی تحریک می کرد ولی خیلی زود تموم میشد و همیشه حس سرکوب شده و فروخفته بیشترین چیزی بود که برای رها باقی می موند. ولی چیزی که رها می دید خیلی با رابطه زودگذر و سطحی خودش و سعید فاصله داشت. علی به مفهوم کامل یک شخص سلطه خواه واقعی بود یا حداقل این سایت ها، این رو نشون می داد
نه نمی تونست واقعیت داشته باشه… این فقط باید یه حس کنجکاوی بچه گانه باشه شایدم یه بلوغ زودرس. رها دست از سایت های اینترنتی کشید و سراغ فایل های سیو شده گشت. مرتب از این درایو به اون درایو سرک می کشید. پنجره ها باز و بسته می شد. زمان می گذشت و رها چیز خاصی رو پیدا نمی کرد. تا اینکه به فولدری رسید به نام “رویاها”. وقتی پنجره رویاهای علی باز شد اوضاع از این هم پیچیده تر شد
موضوع عکس ها و فیلم هایی نبود که علی ذخیره کرده بود. اگرچه این فایل ها به رها نشون می داد که پسرش دقیقا دنبال چه جور رفتارهایی تو این دنیای غیر عادیه. موضوع فایل های نوشتاری بود، داستان هایی که ذخیره شده بود تا بارها و بارها خونده بشه. رها هیچ وقت فکر نمی کرد زبان انگلیسی خوب علی که هزینه زیادی هم از 6 سالگی صرفش شده بود برای خوندن چنین داستان های به کار بیاد. موضوع اکثر این داستان ها مشترک بود و البته خیلی خیلی عجیب. رها حالا می تونست معنی بعضی رفتارهای پسرش رو بهتر بفهمه

ادامه دارد

توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود


مادرانه – قسمت اول

امروز، سه شنبه 1 مرداد 1392

  • علی! … علی! … علی جان! کجایی مامان؟

در باز شد و زن جوان و زیبایی پا به خونه گذاشت. پوست سفید و چشم های عسلی درشتش زیبایی خاصی به صورت زن داده بود. بینی قلمی و کوچکی که نیازی به عمل جراحی هم نداشت و لب های کشیده که با یه رژ قرمز ملایم، خوش رنگ تر هم شده بود. شلوار جین تقریبا چسبونی پوشیده بود به همراه مانتوی تابستونی و خنک سفید رنگ و یه شال آبی. قد 175 سانتی و وزن 65 کیلویی ، این اجازه رو بهش میداد که خوش تیپی همیشگیش که تو فامیل معروف بود رو حفظ کنه حتی برای انجام خرید خونه

رها خانم خسته تر از این بود که بعد از یه خرید سنگین اون هم تو این گرمای تابستون بعد از ظهر بیشتر از این منتظر دم در واسته تا پسرش بیاد کمکش کنه. کفش های اسپرت تختش رو درآورد و با انبوهی از کیسه های خرید وارد خونه شد

خانم خونه، زنی 39 ساله بود فارغ التحصیل رشته کامپیوتر که البته برخلاف میلش و به خواسته شوهرش سعید کار نمی کرد و به کارهای خونه می رسید. اندام خیلی خوبی داشت و البته این رو مدیون ورزش کردن همیشگیش بود. عادتی که بعد از به دنیا اومدن تنها فرزندشون علی هم ترک نشده بود

با دیدن اتاق به هم ریخته علی و لباس های ولو شده کف اتاق فهمید که پسربچه 14 ساله ش بازم از غفلت اون استفاده کرده و  مثل همیشه به جای انجام کارهای کلاس زبانش رفته سراغ فوتبال با دوستاش. علی بچه خوبی بود. علی رغم شیطنت هایی که داشت اتفاقا خیلی هم گوش به حرف مامانش بود طوری که بچه های فامیل بعضی وقتها براش دست می گرفتند که بچه ننه است. همیشه این جور موقع ها علی کنار دست مامانش شروع می کرد به مرتب کردن خریدها و شستن میوه ها. به همین خاطر بود که رها از نبود علی، خیلی دمق شده بود چون باید تنهایی این حجم زیاد خرید رو مرتب می کرد

همون طور که زیر لب غر غر می کرد، رفت سمت اتاق تا لباساش رو عوض کنه و البته قبلش ریخت و پاش های علی آقا رو جمع و جور کنه. واقعا پسر خیلی شبیه پدرش بود. شلخته و نا منظم. برعکس رها که همیشه نظم و انضباط براش تو اولویت بود.

لباس ها… کتاب ها … واقعا انگار تو اتاق بمب منفجر کرده بودند. رها زن جدی ای بود و به خودش قول داد که به محض اینکه علی برگشت به خاطر این نامرتبی تنبیهش کنه. داشت از اتاق بیرون می رفت که نگاهش به کامپیوتر علی افتاد که روشن مونده بود، چراغ چشمک زن مانیتور و یه صدای وسوسه کننده عجیب که به رها می گفت بره و سری به دنیای خصوصی پسرش بزنه

ادامه دارد


توجه: داستانها محصول ذهن نویسندگانشان هستند، بنابراین از انطباق دادن تمام جزئیات آنها با واقعیت پرهیز شود